زندگی‌نامه اسیر، جانباز و شهید بهروز ترکاشوند

شهید بهروز ترکاشوند در عملیات‌های مختلفی همچون بدر، والفجر حضور داشت و در عملیات والفجر ۸ از ناحیه کتف و صورت مجروح و با حضور در عملیات ام الرصاص پشت گمرک خرمشهر مجدداً از ناحیه صورت مجروح شده و در حدود ۵۰ روز در بیمارستان نجمیه بستری شد. وی یک ماه پس از ازدواجش به آرزوی دیرینه‌اش شهادت می‌رسد. 

سرگذشت خواندنی بهروز ترکاشوند "اسیر، جانباز و شهید" سال 69: 

هنوز جراحاتش بهبود نیافته بود که مجدداً به جبهه اعزام و به گردان حضرت علی اصغر تیپ سیدالشهدا(ع) شد و در تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۶۵ در همان عملیات در فکه مجروح شده و به اسارت نیروهای بعثی درآمد. 
شهید بهروز ترکاشوند در حدود ۵ سال در اردوگاه “رمادی ۱۰” عراق دوران اسارت را گذرانده و در سال ۶۹ به میهن باز گشت و هفت روز پس از ازدواجش به علت شکنجه های دوران اسارت، در ۹آذر ۱۳۶۹ در شهرستان ورامین دعوت حق را لبیک گفته و لباس زیبای شهادت را بر تن کرد. 
مرحوم سید علی اکبر ابوترابی، سید آزادگان خطاب به پدر شهید ترکاشوند می فرماید: «فرزند شما سه مقام دارد. اول اینکه اسارت را تحمل کرد. دوم به افتخار جانبازی نائل گشت و سوم شهادت که حقش بود و نصیبش شد.» شهیدی که سردار علی فضلی در خصوص او می گوید: «این شهید بزرگوار به آن چیزی که هدف و حقش بود، رسید و خدا خواسته او که شهادت بود را اجابت کرد.» جنگ که شروع شد از خانواده ترکاشوند کسی تعلل نکرد. همه برای اعزام پیشقدم شدند. سه برادر ترکاشوند همراه پدرشان چهار نفر از اعضای یک خانواده بودند که در زمان جنگ حضوری فعال در جبهه ها داشتند اما یکی از برادرها با بقیه کمی فرق داشت. شجاعت، رشادت ، صبر و استقامت مثال زدنی شهید بهروز ترکاشوند باعث شد تا نام و خاطره این شهید بزرگوار یکی از برگ های طلایی و زرین دوران دفاع مقدس باشد. 

دوران کودکی 
شهید بهروز ترکاشوند در خانواده ای پنج نفره در سال ۱۳۴۷ و در شهر اراک به دنیا آمد. به دلیل شغل نظامی پدر، خانواده ترکاشوند همواره در سفر به شهرهای مختلف کشور بود. مدام در حال کوچ از این شهر به آن شهر بودند. بعد از تولد بهروز و اقامتی موقت در شهر اراک، خانواده عزم رفتن به قم می کنند و بعد از مدتی به شهر سمنان مهاجرت می کنند و در آرادان و گرمسار ساکن می شوند. بعد از این جا به جایی‌ها، پدر خانواده به شهرستان ورامین می رود و دیگر ساکن آنجا می شود. 

ورامین مقصد آخر خانواده است و این شهری است که در آن دوران رشد، شکوفایی و پویایی بهروز ترکاشوند شروع می شود. او دوران نوجوانی‌اش را در این شهر می‌گذراند و شخصیت اصلی‌اش در این شهر شکل می گیرد. شهید بهروز ترکاشوند از همان دوران کودکی شخصیت مردانه و استقلال طلبی داشت. دوست داشت دستش در جیب خودش باشد و خودش خرجش را در بیاورد. همراه برادرش و چند تن از دوستانش که آن‌ها هم بعدها شهید شدند، چند چرخ دستی می‌خرند و با آن در دشت‌های شنی ورامین مشغول کانال سازی می‌شوند. 
صبح ها بارو بندیل خود را می‌بستند و کار را شروع می کردند. بهروز در خلال این کارها، مدتی روزنامه هم می فروخت. آن زمان روزنامه کیهان فروش خوبی داشت و بهروز با اطلاع از این موضوع به فروش روزنامه کیهان در شهر می پرداخت. با پولی که جمع کرده بود توانست کمک حال پدر باشد و قسمتی از جهیزیه خواهرش را تهیه کند. او از این حس مردانه، احساس خوشحالی و غرور می کرد. 

روزهای انقلاب: 
بهروز کار و درس را همزمان با هم می خواند که روزهای پرتنش انقلاب فرا رسید. درگیری های مردم با ارتش اوج گرفته بود. هر روز خبری از تعداد کشته ها می رسید. بهروز ۱۰، ۱۲ ساله بود که این روزها را تجربه می کرد. کودکی با جثه ای کوچک و ضعیف که می‌خواست در فعالیت های انقلابی شرکت کند و از دیگر انقلابیون عقب نیفتد. سنش کم بود اما سعی می کرد در مراسم های مختلف آن زمان شرکت کند. 

همراه برادرش فعالیت های انقلابی را در مسجد محل زندگی شان ادامه می دادند. خانواده خیلی نگران بهروز بودند. او هنوز در سنی نبود که بتواند از خودش دفاع کند. هرگاه در ورامین صدای تیراندازی شنیده می شد خانواده خیلی نگرانش می شدند ولی بهروز با وجود کوچکی جثه اش، خیلی زرنگ و سریع بود. حواسش به همه چیز بود. سعی می کرد بیشتر در همان ورامین بماند و کمتر به تهران برود. در ورامین درگیری های جسته و گریخته ای وجود داشت. بعد از قیام ۱۵ خرداد و شهیدانی که این شهر داد، ورامین حسابی بر سر زبان ها افتاده بود؛ لذا در بحبوحه شلوغی های انقلاب دو هلیکوپتر از گارد شاهنشاهی در ورامین روی زمین می نشیند و گاردی ها برای مقابله با مردم آنجا پیاده می شوند. 

قرار است تا در سطح شهر ورامین پراکنده شوند تا از برگزاری تظاهرات و راهپیمایی جلوگیری کنند. درگیری ها در این شهر بالا می گیرد. صدای تیراندازی های پشت سر هم شنیده می شود. خبر می رسد که چند نفری در ورامین شهید شده اند. از آن طرف پدر بهروز هم ارتشی بود و زمانی که مردم پاسگاه مورد خدمت پدر شهید را گرفتند، پدرش با استقبال مردم انقلابی مواجه می‌شود. مردم به همراه حاج آقا محمودی امام جمعه ورامین با دسته گلی از او استقبال می کنند و روی دست چرخانده می شود. از آن زمان به بعد پدر بهروز یکی از مبارزان فعال انقلاب می شود. پاسگاه هم دست مردم می افتد و اداره آنجا را مردم بر عهده می گیرند. 

دیدار دو برادر در جنگ 
بهروز درسش را تا اول نظری در مدرسه شهید شیرازی می خواند. می خواهد درسش را ادامه دهد و در نظام جدید و نوپایی که در کشورش شکل گرفته مفید واقع شود ولی حمله عراق به ایران کمتر از دو سال از پیروزی انقلاب تمام معادلات را به می‌ریزد. حالا همه باید برای رفتن به جبهه و دفاع از کشور بسیج شوند. بهروز هم از افرادی است که می خواهد قید همه چیز را بزند تا در جبهه حضور داشته باشد. درسش را نیمه تمام می‌گذارد. از طریق بسیج آموزش‌های لازم و مقدماتی را می بیند. با خانواده خداحافظی می کند و کوله بار سفر به غرب کشور را می بندد. اولین اعزامش در سال ۶۲ به کردستان است. قرار است عازم کردستان شود. آن زمان هر کسی را به کردستان نمی فرستادند و کسانی که زبده و زرنگ بود ه‌اند به غرب کشور فرستاده می شدند. 

هفت ماهی در کردستان می ماند و می جنگد تا اینکه بهزاد، یکی از برادرانش در سال ۶۳ به کردستان اعزام می شود. بهروز از این موضوع بی اطلاع است. دو برادر بی خبر از هم یک روز به طور ناگهانی در چادری همدیگر را ملاقات می کنند و فقط مات و مبهوت حدود ۲۰ ثانیه همدیگر را نگاه می کنند که اشک شوق در چشمان شان حلقه می زند و سرازیر می شود. همدیگر را در آغوش می گیرند و خاطرات سال های نه چندان دور را مرور می کنند. اما انگار قرار نیست دو برادر برای مدت زیادی در کنار هم باشند. نوبت به اعزام های بهروز به جنوب کشور فرار رسیده است. او مرتب برای انجام مأموریت و حفاظت از کشور راهی جنوب می شود و یکی از آرپیجی زن های قهار گردان علی اصغر تیپ ۱۰ سیدالشهدا لقب می گیرد. بچه های خط به او شکارچی تانک می گویند و کم کم همه رزمنده ها او را با این لقب می شناسند. 

  شکارچی تانک ها 
قبل از اینکه عملیات والفجر ۸ شروع شود، بهروز دست به رشادتی می زند که زبانزد همه در منطقه می شود. درگیری و تبادل آتشی بین نیروهای ایرانی و عراقی رخ می دهد. شرایط سختی برای نیروهای ایرانی به وجود آمده، شهید ترکاشوند تصمیمش را می گیرد، آرپیجی روی شانه هایش هست و شروع به پیشروی می کند، جلو می رود و شروع به زدن تانک های دشمن می‌کند و یکی در میان تانک های عراقی ها را منهدم می کند. او حتی به تانک های شلیک شده هم آرپیجی می زد و وقتی دوستان دلیل این کار را می پرسند، توضیح می دهد که در این تانک ها عراقی ها هستند و من به کسانی که قصد کشتن بچه‌های ایرانی را داشته باشند شلیک می کنم تا کاملاً از بین بروند. عملیات والفجر۸ شروع می شود. 
مأموریت شهید ترکاشوند این است که در نزدیکی پل کارخانه نمک تانک های عراقی را شکار کند. شروع به زدن آرپیجی می‌کند. چند تانک را می زند که یک خمپاره زمانی به بالای سرش می خورد و از ناحیه سر و کتف مجروح می شود. در همان شلوغی ها یک روحانی با لباس و عمامه سفید او را به عقب می کشاند تا آسیب بیشتری نبیند. بهروز را به عقب بر می گردانند تا مداوا شود و برای بهتر شدن حالش به خانه برود. 
40 روز در بیمارستان نجمیه بستری می شود و زمان عید به خانه می رود. آن روز، روز سختی برای بچه های ایرانی بود و تعداد زیادی از رزمندگان در آن روز به شهادت می رسند. خود رزمندگان آن روزها را روز غم نامیدند. کسانی که زنده مانده بودند، می دیدند که چگونه دوستان خود را روی دستانشان تشییع می کنند. شهید ترکاشوند مدتی را در خانه می ماند و استراحت می کند ولی در خانه آرام و قرار ندارد. دلش پیش بچه ها در خط و جبهه است. هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده دوباره قصد رفتن می کند. پدر و مادرش اصرار می کنند که تا بهتر شدن کامل جسمت بمان و بعد اعزام شو ولی شهید ترکاشوند مرد ماندن است. مرد رفتن و جاری شدن است. 

فصل اسارت 
بعد از مجروحیتش از طریق لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) اعزام می شود. رزمندگان هنوز در غرب کشور با بعثی ها در جدال و نبردند. عراق یک عملیات زیگزاگی به سمت فکه می کند و به سرعت به سمت فکه می آید. آنجا چند گردان از لشکر ۱۰ وارد صحنه می شوند. اولین گردان به نام حضرت علی اصغر(ع) که خط شکنانی به فرماندهی حاج اسکندرلو بودند به دل دشمن می زنند. بهروز ترکاشوند هم در این گردان است و پا به پای دیگر بچه ها پیش می رود. در منطقه ای به صورت نعل اسبی حرکت می کنند که عراق حملات سنگینی را ترتیب می دهد و به شدت به بچه ها حمله می کند. 

شهید ترکاشوند دوباره از همان ناحیه دست و صورت مجروح می شود. رزمندگان مجبور می شوند ۲۰ روز را در زمین های داغ آنجا بمانند. بعضی از بچه ها در این مدت شهید می شوند. بهروز ترکاشوند همراه یکی از رزمنده ها به نام آقای حیدری در کانالی بوده که ناگهان بالا سر خود یک عراقی مسلح را می بینند. دور و بر خود را به درستی نگاه می کنند و متوجه می شوند اطراف شان پر از عراقی است. بچه های ایرانی اسلحه هایشان را روی زمین می گذارند و خلع سلاح می شوند. در مقابل آن همه نیروی عراقی هیچ کاری نمی توانستند انجام دهند. شرایط سختی برای رزمندگان رقم می خورد. عراقی ها با قنداق اسلحه به سر بچه ها ضربه می زنند و قصد جان چند نفر را می کنند ولی فرماند هان بعثی اجازه نمی دهند کسی را بکشند. گویا فهمیده اند به اسارت بردن ایرانیان ارزش بیشتری برایشان دارد. شهید بهروز ترکاشوند همراه چند رزمنده دیگر در تاریخ ۱۳/۲/۶۵ در فکه اسیر می شود. 

روزهای بی خبری 
خانواده شهید ترکاشوند ۹ ماه بی خبر از وضعیت فرزندشان به سر می برند. در این مدت نه پیامی، نه خبری از وضعیت بهروز می آید. هر روز اسامی شهدا را کنترل می کنند تا ببینند خبری از بهروز می شود یا نه. ولی هیچ خبری نیست. احساس سختی است بی اطلاعی از فرزند. مادر در این ۹ ماه هزار بار پیرتر و شکسته تر می شود. روزها پشت هم، به سختی و به کندی گذر می کنند تا اولین نامه شهید ترکاشوند از اردوگاه رمادی ۱۰ عراق می رسد. خانواده خوشحال از این نامه، گویی هجرانی دوباره برایشان شروع شده است. وقتی خبر اسارت فرزندشان را می شنوند، می فهمند باید خودشان را برای روزهای طولانی ندیدن فرزند آماده کنند و به همین نامه های گاه و بیگاهش دلخوش باشند. 

شورش در اردوگاه 
شهید ترکاشوند در مدت اسارت مسئول و ارشد اردوگاه می شود. به دلیل بینش خوبی که در تبیین و تحلیل مسائل سیاسی داشته، بچه های اردوگاه خیلی زود جذبش می شوند و پای سخنانش می نشینند. در کنار اینها شجاعت و جسارتش باعث دلگرمی بقیه اسیران می شوند. صدام در یک برنامه تلویزیونی قصد بهره برداری سیاسی از اسیران ایرانی را دارد و می خواهد فیلمی تبلیغاتی از این اسیران در کربلا بسازد. در گیر و دار ساختن فیلم، ناگهان شهید ترکاشوند شروع به سر دادن شعار می‌کند. با صدای شهید ترکاشوند، دیگر اسیران شور می گیرند و صدای شعار بچه ها فضای بین الحرمین را پر می کند. بعثی‌ها همان لحظه ۱۵ علامت پشت پیراهن شهید ترکاشوند می زنند تا وقتی که به آسایشگاه رسید مجازات و تنبیهاتی برایش در نظر بگیرند. 

رهایی از اسارت یا رهایی از بند دنیا! 
شهید ترکاشوند نزدیک پنج سال در عراق اسیر می ماند و در تاریخ ۶/۶/۶۹ به کشور بازمی گردد. برای خانواده روز بازگشت عزیزشان به کشور روز عجیبی است. بعد از سال ها دیدن چهره لاغر، ضعیف و تکیده فرزندانشان حس و حال عجیب و غریبی را به هر پدر و مادری می دهد. مادر شهید ترکاشوند هم، طاقت دیدن جگرگوشه اش را پس از این همه سال ندارد و از حال می رود. برادران تا مدت زیادی فقط می گریند. 
مردم، خانواده شهید ترکاشوند را تا دم در منزل همراهی می کنند و در طول مسیر ۲۰ گوسفند را به پای این آزاده قربانی می‌کنند. در خانه، شهید ترکاشوند بر بالای بام می رود و با بدنی لاغر و ضعیف کمی به عربی صحبت می کند و به تحلیل وضعیت عراق می پردازد. به قدری قشنگ و شیوا برای مردم حرف می زند که همه هیجان زده شروع به فرستادن صلوات کردند. 
فشار دوران اسارت و مجروحیت هایی که در بدن شهید ترکاشوند به جا مانده بود او را بسیار ضعیف کرده بود. در روزهای بعد از آزادی حال و روز خوبی نداشت. گاهی تشنج می کرد و بر زمین می افتاد، گاهی حتی نای حرکت و حرف زدن نداشت تا اینکه در تاریخ ۹/۹/۶۹ تنها سه ماه و سه روز بعد از پایان دوران اسارتش، آزادی واقعی را تجربه می کند. صبح هنگام از خانه بیرون می رود و هنوز فاصله زیادی از خانه دور نشده که روی خط آهن می افتد و به آرزوی همیشگی و دیرینه اش، شهادت می رسد. روحش در خط آهن به پرواز در می آید و شتابان به سوی جانان و معبودش حرکت می کند. 

شهید ترکاشوند قبل از شهادت چند آرزو داشت. اولین آرزویش این بود که دوباره بتواند به وطن بازگردد و بوسه بر خاک وطن بزند. دومین آرزویش این بود که مادر را به مشهد ببرد و در آخر ازدواج کند و سنت حسنه پیامبر(ص) را به جا آورد. بعد از رسیدن و انجام اینها دیگر خواسته ای از خدا نداشت. دقیقاً قبل از شهادتش چیزهایی که آرزویش را کرده بود محقق می شود. به وطن بازمی گردد، مادر را به مشهد برد و هنوز یک ماهی از ازدواجش نگذشته بود که به شهادت می رسد.